محل تبلیغات شما



ماجراي ضحاك و كاوه آهنگر

ضحاك پس از گذشت سالها جنايت چاره اي مي انديشد و تصميم مي گيرد كه از مردم سندي دال بر عدالتخواهيش بگيرد. تا پادشاهيش استوار شود .

بزرگان هر كشور و منطقه اي را نزد خود فرا مي خواند و به آنها اينگونه مي گويد : اي خردمندان بزرگوار همه مي دانيد كه من دشمني مخفي دارم و من دشمن خود را كوچك نمي شمارم. بايد لشكري بزرگتر از آنچه دارم فراهم كنم و شما نيز بايد در اينكار مرا ياري دهيد. بايد استشهادي بنويسيد كه من بعنوان پادشاه شما كاري جز خير انجام نداده ام و سخني جز حقيقت بر زبان نراندم و جز به عدالت رفتار نكرده ام .

از ترس ضحاك همه با او هم صدا گشتند و چه پير و چه جوان به آن سند دروغين گواهي دادند .

همان لحظه صداي دادخواهي از درگاره شاه به گوش رسيد.ضحاك تصور كرد چه موقعيتي بهتر از اين كه به شكايت رعيتش شخصا رسيدگي كند و جماعت لطف او را ببينند تا به مهري كه به شهادتنامه نهاده اند مطمئن شوند . بنابراين  آن فرد ستم ديده را نزد خود فراخواند و او را در كنار مردان درباري نشاند. ضحاك با چهره اي عبوس از او پرسيد: به ما بگو كه چه كسي بر تو ستم كرده است.

مرد با دو دست بر سر خود زد و با صداي بلند شروع به سخن گفتن كرد. اي شاها ،  اسم من كاوه است و براي دادخواهي اينجا آمدم . مرد آهنگر بي آزاري هستم و مرتب از طرف شاه بلا برسرمان مي بارد. بايد مشخص شود كه تو شاه هستي يا اژدها ؟ اگر تو پادشاه هفت سرزمين هستي چرا تمام رنج و سختي هايت فقط براي ما هست كه در كنار تو هستيم و مردم ديگر ولايات را در اين ستم ها، شريك نمي كني؟

طبق چه حساب و كتابي نوبت به من رسيده كه بايد هر بار مغز فرزندان من خوراك مارهاي تو گردند ؟

ضحاك كه در آن مجلس، به فكر تهيه گواهي بر عدالتش بود از اين سخن ها شگفتزده شد. دستور داد تا فرزند آن مرد را به او بازگردانند و سعي كرد دل مرد را بدست آورد تا نمايشي از عطوفت ضحاك باشد . سپس به كاوه اجازه داد كه به عدالت شاه گواهي دهد و او هم زير آن سند عدالت را امضاء كند .

در حقيقت ضحاك به كاوه لطف بزرگي كرده بود اما وقتي كاوه آن سند را خواند و امضاي بزرگان كشور را در زير آن ديد ، فرياد برآورد : اي هواداران ديو ، كه ترسي از خداي بزرگ در دل نداريد . همه ي شما در دوزخ جاي داريد كه دل به گرو حرفهاي اين مرد سپرده ايد .

در حاليكه از خشم مي لرزيد از جايش بلند شد و گواهينامه را پاره كرد و زير پايش لگدمال كرد. سپس دست فرزند عزيزش را گرفت و از بارگاه ضحاك خارج شد .

درباريان ضحاك را مدح و ستايش كردند و گفتند : اي شاه شاهان ، چرا در نزد تو  اين كاوه ياوه گو بخودش اجازه داد كه خودش را هم رده شما بداند و با صداي بلند اين چنين غصبناك صحبت كند و سندي را كه ما براي وفاداري به تو نوشتيم ، پاره كند و از فرمان تو سرپيچي كند ؟

ضحاك پاسخ داد: اين عجيب است ولي بايد آنرا باور كنيد ، هنگاميكه كاوه داخل شد و صداي او را شنيدم، گويا بين من او درست به اندازه  كوهي از آهن فاصله بود و آنگاه كه با دو دست آنگونه به سرش زد وحشت عجيبي در دلم احساس كردم . نمي دانم از اين پس چه ممكن است رخ دهد كه كسي از راز روزگار با خبر نيست.

طغيان كاوه

وقتي كاوه از درگاه بيرون آمد مردم كوچه و بازار دور او جمع شدند، كاوه فرياد برآورد و مردم را به سوي عدالت و داد خواهي فرا خواند . او چرم آهنگري را از تنش در آورد و آنرا بر سر نيزه كرد . در ميان جمعيت شور و غوغاي برپا شد.

كاوه خروشان و نيزه بدست به راه افتاد و مي گفت : اي خداپرستان ، چه كسي هوادار فريدون است و مي خواهد از ظلم ضحاك رهايي يابد . بياييد، به نزد فريدون رويم و در سايه فر و شكوه او به مبارزه با دشمن خدا برويم

گويا فرياد كاوه مردم را به خود آورد و جمعيت مردم را به حركت درآورد. و گروه زيادي به او ملحق شدند .رفتند و رفتند تا به جايي كه فريدون بود رسيدند .

عزم فريدون براي جنگ

 زماني كه پيشواي تازه به درگاه آمد مردم از دور او را ديدند و غوغاي شادي بپا شد .هنگامي كه فريدون آن پوست را بر نيزه ديد آن را به فال نيك گرفت . او آن چرم را با ديباي روم تزيين كرد و آنرا با گوهر و طلا آراسته كرد و آن را بعنوان پرچم و درفش بالاي سر خود نصب كرد و آن پرچم را درفش كاوياني ناميد.

بعد از فريدون هم هر كس به تخت شاهي مي نشست بر آن چرم بي ارزش، گوهر هاي بيشتري اضافه كرد و آنچنان شد كه در شب تيره همچو خورشيد مي درخشيد و اينگونه بود كه اختر كاوياني شد.

وقتي فريدون شرايط را اينگونه ديد فهميد كه واژگوني ضحاك نزديك است او تاج بر سرش گذاشت و با ارده اي مصمم نزد مادرش فرانك رفت و گفت : كه من بايد بسوي كارزار بروم ،براي پيروزيمان دعا كن . از هر خير و شري به خدا پناه ببر و به او متوسل شو .

اشك از چشمان فرانك سرازير مي شود و گفت : اي خداي جهان، عزيز خودم را به تو سپردم . هر گزند و بدي را از او دور كن و جهان را از نادانان خالي و تهي گردان .

فريدون با سرعت تصميم به حركت گرفت و از آنچه در دلش مي گذشت به كسي سخن نگفت . فريدون دو بردار بنام كيانوش و پرمايه داشتند كه از او بزرگتر بودند . به آنها گفت : اي دليران ، گردش روزگار با بهروزي ما همراه خواهد بود و تاج و تخت به ما بر خواهد گشت . تمامي آهنگران ماهر را گرد بياوريد تا گرزي مخصوص برايم بسازند.

برادران بلافاصله به سراغ آهنگران رفتند و هر آنكس كه در اين حرفه شهرتي داشت نزد فريدون آوردند .

فريدون پرگار به دست گرفت و آن گرزي كه مورد نظرش بود بر روي زمين رسم كرد ، گرزي كه سرش همانند سر گاوميش بود .

بلافاصله آهنگران دست بكار شدند و زماني كه كار ساخت آن تمام شد آنرا نزد فريدون آموردند . آن گرز چنان صيقل داده شده بود كه چون خورشيد مي درخشيد .

فريدون از تلاش آهنگران رضايت كامل داشت و به آنها جامه و طلا هديه داد . و به آنها نويد داد كه آن هنگام كه ضحاك را به خاك كشاندم ، حرمت شما را باز خواهم گرداند و در  جهان عدل و داد را گسترش خواهيم داد .

بدين ترتيب فريدون با تصميم جدي براي انتقام گرفتن و خونخواهي پدرش عازم جنگ شد.

روزي كه او براه افتاد روز ششم از ماه شمسي بود. سپاه بزرگي را فراهم كرد و توشه سپاه را گاوميشان پيشاپيش سپاه مي بردند. دو برادرش برمايه و كتايون كه بزرگتر از او بودند دوشادوش او حركت مي كردند .

يدين ترتيب فريدون و سپاهش با سري پر از كينه و دلي سرشار از دادخواهي مانند باد راه مي سپردند.

فريدون انبوه مردم را پست سر خود دارد ولي مي داند كه نياز به دعاي خير مردان خدا دارد چون كه حريف او دست پرورده ابليس است و جز با نيروي ايمان و دعاي پاكان نمي توان با او مقابله كرد

شبانگاه  به منزلگاه خداپرستان رسيد ، براي احترام به نزدشان رفت و بر ايشان درود و سلام فرستاد . وقتي كه شب تاريكتر شد از آن جايگاه پريروئي كه موهاي سياه او تا به پاي او مي رسد بسوي فريدون آمد و در پنهان به او رموز افسون و جادو را آموخت تا بتواند افسونهاي ضحاك را باطل كند و موانع را از پيش پا بردارد.

فريدون دانست كه اين فرشته كه به او باطل كردن افسون ضحاك را آموخته به دعاي پاكان از عالم غيب بوده است و  بيهوده نبوده است .

فريدون و سپاهيانش در دامنه كوهي براي استراحت متوقف شدند و آشپزها غذا را آماده كردند . هنگامي كه فريدون غذايش را خورد، خوابش مي گيرد .

از آنطرف دو بردار او كه بخت بلند بردارشان فريدون را ديدند ديو حسد به جانشان مي افتد و تصميم به از بين بردن فريدون مي گيرند. در حاليكه كمي از شب گذشته بود و فريدون در پايين كوه خواب بود ، به بالاي كوه مي روند و سنگي از كوه كنده و پايين مي اندازند تا بر سر برادر خوابشان بخورد و او را از بين ببرد .

اما به فرمان خدا صداي غلتيدن سنگ مرد خوابيده را بيدار كرد و فريدون با افسوني كه آموخته بود سنگ غلطان را در جايش متوقف كرد و ديگر حتي ذره اي تكان نخورد.

 بلافاصله بلند شد و سپاه را بحركت در آورد و كار زشت برادران را هم به رويشان نياورد.

سپاه فريدون به نزديك رود اروند يا همان دجله رسيدند . فريدون براي نگهبانان رود پيام مي فرستد كه كشتي ها را به اين طرف آب بياورند تا سپاه از رودخانه عبور كنند . اما نگهبانان در برابر فرمان فريدون سر فرود نياوردند و تسليم نشدند  و پاسخ دادند كه شاه جهان ، ضحاك ، به ما امر كرده تا جواز عبوري با مهر من نديدي حتي به يك پشه هم اجازه عبور ندهيم .

وفتي فريدون اين سخنان را شنيد بسيار خشمگين شد و ترسي از آن رود خروشان در دلش راه نداد و در حاليكه سوار بر  اسب بود به آب زد و عمق آب بحدي بود كه زين اسب در آب فرو رفت و بدنبال او بقيه يارانش هم به آب زدند .

وقتي به خشكي رسيدند با دلي پر از كينه به سمت بيت المقدس براه افتادند. بيت المقدس در زبان پهلوي _ گنگ دژ هوخت ، ناميده مي شد . 

آنها تاختند تا به آن شهر رسيدند . از فاصله يك مايلي فريدون كاخي ديد سر به افلاك كشيده و دانست كه اينجا مكان آن اژدها است . فريدون دانست كه اگر تامل كند  از عظمت كاخ و زيادي نگهبانان يارانش ضعف خواهند يافت بنابراين بلافاصله حمله را آغاز كرد .

فريدون پيشاپيش سپاه است و عنان اسب را رها مي كند و دست بر گرز مي برد .گويي كه آتشي در مقابل نگهبانان روئيد .با گرز آهنين آنچنان بر فرق دشمن مي كوبد كه ديگر نگهباني در بارگاره ضحاك باقي نمي ماند زيرا يا كشته شدند و يا فرار كردند .

فريدون خدا را شكر كرد . آن جوان كم سن داخل قصر شد . فريدون نشان سلطنتي ضحاك را از به پايين كشيد . و با آن گرز گران بر سر هر كسي كه به طرف او مي آمد مي كوبيد .و بر آن جادوگران ديو سرشت كه در بارگاه بودند ،با گرز بر سرشان كوبيد . و بر تخت ضحاك جادوگر نشست .


داستان ضحاك مادوش و عاقبت جمشید

در گوشه اي از قلمرو پادشاهي جمشيد ، آنطرف اروندرود در ديار تازيان ، مرد خداشناسي به نام مرداس بر قبيله خود حكومت مي كرد . مرداس مرد خدا ترسي بود و از نعمتهايي كه در اختيارش بود به مردم دريغ نمي كرد و مردم اجازه داشتند كه از گله هاي بز و شتر و ميش او شير بدوشند و بنوشند .

مرداس فرزند پسري داشت بنام ضحاك كه اندك بهره اي از مهر و محبت در وجودش نبود . او فردي جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پيوراسپ داده بودند زيرا ده هزار اسب تازي با دهنه  لگام زرين در اختيار داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از براي جنگاوري  و دفع دشمن بلكه براي خودنمايي .

و اينگونه بود كه ابليس او را براي دستيابي به نقشه هايش مناسب ديد . و روزي بصورت فردي نيكخواه نزد او آمد و ضحاك فريفته حرفهاي او شد و از نقشه شوم او آگاه نبود .  ابليس كه ديد ضحاك تهي مغز فريفته ستايشهاي او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهاي زيادي دارم كه كسي جز من آنرا نمي داند ولي اول بايد با من پيمان ببندي . ضحاك هم با او پيمان بست و سوگند خورد كه راز او را من با كسي نگويد . سپس ابليس كه شرايط را مناسب ديد به او گفت : وقتي پسر جواني چون تو هست چرا بايد پدر پيرت فرمانروائي كند ؟ پدري كه پسري همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشي دارد ؟ اين پند را از من بشنو و او را از ميان بردار تا صاحب همه اين كاخها و گنجها شوي .

جوان از تصور قتل پدر دلش پر از اندوه مي شود . و به ابليس مي گويد كه انجام اين كار شايسته نيست و راهي دگر بجويد .

اما ابليس پيمانش را يادآور مي شود و به او مي گويد اگر با من همراه نباشي بر پيمانت وفادار نبودي . وهميشه ننگ پيمان شكستن را بهمراه خواهي داشت و پست مي گردي .

بدين ترتيب مرد تازي را رام كرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاك از او پرسيد كه حال بايد چه كرد ؟

ابليس به او گفت من چاره آنرا مي دانم و كافي است كه تو سكوت كني زيرا  نياز به كمك كسي ندارم .

مرداس باغ دلگشايي داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر مي خواست و براي غسل بامدادي و ستايش پروردگار بدون چراغ يا همراهي آنسوي باغ مي رفت .و اين فرصت مناسبي براي نقشه هاي شوم ابليس بود . و ابليس بر سر راه او چاه عميقي كند و روي آنرا با خاشاك و گياهان خشك پوشاند . و چون مرداس از آنجا عبور كرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد .

و آن پدري كه در همه شرايط به فرزندش محبت كرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ كرده بود ، فرزندش او را بي شرمانه بدون آنكه رعايت خويشاوندي را كند از سر راهش برداشت . و هيچ فرزندي حتي شيران نر هم اينگونه خون پدرشان را نمي ريزند . مگر اينكه واقعيت چيز ديگري باشد و بايد از مادرش پرسيد كه آيا او واقعا فرزند اين پدر بود ؟

و اينگونه بود كه ضحاك تخت فرمانروايي پدر را تصاحب كرد  .

ابليس كه سخنش موثر افتاده بود شروع به بد آموزي تازه اي كرد .به او گفت كه اگر از من اطاعت كني و از فرمان من سر پيچي نكني عالم را به كام تو مي كنم و پادشاهي جهان را تصاحب خواهي

زماني كه ضحاك به پادشاهي رسيد، ابليس به شكلي ديگر ظاهر مي شود . او بصورت جواني هنرمند نزد ضحاك مي رود و بعد از ستايش ضحاك خودش را آشپزي (خواليگر) لايق براي ساختن غذاهاي شاهانه معرفي مي كند .

ضحاك كه از سخنان جوان شيفته شده بود ، خورشتخانه  (آشپزخانه) را در اختيار او قرار مي دهد تا برايش خورش آماده كند .

در آن زمان بيشتر غذاي مردم  از گياهان بود ولي اهريمن جانوران را سر بريد و با گوشت انواع پرندگان و چهارپايان  خورشت درست كرد و هر روز يك نوع خورشت براي او آماده مي كرد .

او از گوشت جانوران خوراك تهيه مي كرد تا مريدش را با لذت كشتن و خوردن آشنا كند و مقدمات كارهاي بعدش را فراهم آورد

روز اول با زرده تخم مرغ غذايي درست كرد و روز دوم با گوشت كبك  غذايي آماده كرد و روز سوم با مرغ و بره سفره را بياراست . روز چهارم از گوشت گوساله خورشتي فراهم كرد و به آن زعفران و گلاب زد .

ضحاك كه از خوردن اين غذاها لذت مي برد . از اين همه هنرمندي آشپز به وجد آمد و به او گفت : بگو تا چه آرزويي داري تا آن را بر آورده سازم .

خورشگر (آشپز) گفت : اي پادشاه اميدوارم كه هميشه شاد زندگي كني و همه چيز زير فرمان تو باشد . دل من از مهر تو آكنده است و من تنها يك خواهش از پادشاه دارم هر چند مي دانم كه در اين جايگاه لايق چنين پاداشي نيستم . و آن اين است كه اجازه دهي تا كتفت را ببوسم .

ضحاك وقتي تقاضاي او را شنيد بدون آنكه بر نيت او آگاه باشد به او اجازه اينكار را داد .

و هنگامي كه آن ديو بر كتفهاي ضحاك بوسه زد ، ناپديد شد و كسي در جهان اين اتفاق عجيب را نديده بود كه از محلهاي آن بوسه دو مار سياه از كتف ضحاك سر بر مي زند .

ضحاك مي ترسد و دستور بريدن آن دو مار را مي دهد ولي بي درنگ دوباره مارها از همان محل روئيدند

پزشكان ماهر همه گرد هم آمدند و هر كدام راه حلي را پيشنهاد كردند ولي هيچكدام موثر نبود . آنگاه ابليس ظاهر جديدي به خود گرفت و در لباس پزشكي به نزد ضحاك رفت و گفت :  راه درمان

بريدن آنها نيست بلكه بايد آنها را  آرام كرد تا گزندي به تو نرسانند . بايد براي آنها از مغز آدميان خورشتي فراهم كني  تا شايد با اين روش آنها سرانجام از بين بروند .

و هدف شيطان از اين كار چه بود ؟ بله اهريمن مي خواست  آدميان را كه دشمنان او بودند از بين ببرد و نسل آدميان را براندازد

ادعاي خدائي جمشيد ، خاطر مردم را آزرده كرده بود قدرت مركزي سست شد فرمانروايان سرزمينهاي مختلف سر به شورش مي زنند و در جستجوي شاهي جديد به ضحاك رو مي آورند .

ضحاك خوشحال از اين پيشنهاد، لشكري را فراهم آورد و سوي تخت جمشيد حمله كرد . جمشيد  بخت برگشته هم كه كينه مردم را مي بيند بدون هيچ مقاومتي تخت و تاجش را ترك مي كند و صد سال دور از چشم ديگران زندگي كرد تا اينكه ماموران ضحاك او را در نزديكي درياي چين اسير مي كنند و بدون آنكه درنگي كنند به فرمان ضحاك بدن او را با اره  به دو نيمه مي كنند .و بدين ترتيب دوره هفتصدساله جمشيد بسر مي آيد


در زمانهاي خيلي قديم، حتي قبل از پادشاهي آرتور شاه، مرد آهنگري زندگي مي كرد كه قدش فقط 50 سانتيمتر بود. او آنقدر كوتاه بود كه براي نعل كردن اسبها بايد روي چهارپايه مي ايستاد. اما اين مشكل او را نگران نمي كرد، زيرا برخلاف اينكه  خيلي كوتاه بود ولي شجاع و قوي بود. در حقيقت او قلبا مطمئنا بود كه روزي يك شواليه مي شود و با دختر پادشاه آن سرزمين ازدواج مي كند.

  پرنسس تنها فرزند شاه و ملكه بود و جاي تعجب نبود كه آهنگر كوچولو، او را خيلي دوستش داشت چون پرنسس هم مهربان و هم زيبا بود. پرنسس حتي از آهنگر هم كوتاهتر بود. او موهاي ابريشمي بلندي داشت كه آنها را مي بافت. اما افسوس كه مرد آهنگر كوچولو نمي تواست او را از اين علاقه آگاه كند. بهرحال او دختر پادشاه بود و او تنها يك آهنگر عاشق بود كه حتي قد بلندي نداشت.

روزي اژدهاي وحشتناكي به سرزمين پادشاهي آمد و نفسهاي آتشينش را روي كساني كه در مسيرش بودند مي باريد. خانه را زير پاهاي سهمگينش خراب مي كرد و مزارع را مي سوزاند. برخي از شواليه ها با او جنگيدند ولي شمشيرشان قادر نبود كه گردن كلفت اژدها را جدا كند. اژدها هر شب به خانه اش برمي گشت، خانه ي او غاري در  ميان كوه ها بود كه بوسيله دره عميقي احاطه شده بود.

اژدها بوسيله يك ورد جادوئي، جادو و محافظت شده بود. او مي گفت: كسي مي تواند طلسم مرا بشكند كه هزار شمشير با خودش بياورد و از آنها درست استفاده كند و اگر بخواهد به مخفيگاه من برسد بايد از پلي عبور كند كه در اينجا وجود ندارد و آخرين نكته براي غلبه بر من، فنجان پري است كه خالي شده است.

برخي از شواليه ها به جنگ با اژدها رفتند و تعدادي هم مجروح شدند ولي فايده اي نداشت و اژدها به قصر نزديكتر و نزديكتر مي شد. پادشاه اعلام كرد هر كس اژدها را بكشد، نيمي از سرزمين پادشاهي را به او مي بخشد. شواليه هائي از سرزمين هاي ديگر آمدند . آنها قدرتمندترين و شجاعترين و هيكل مندترين شواليه هاي بودند كه تا حالا كسي ديده بود. يك گروه هزارتايي با هم به اژدها حمله كردند .

اما اژدها با يك حركت سريع بالهاي بزرگش پنجاه تن از آنها را از اسب به زمين انداخت و با نفسهاي آتشينش بقيه را پرت كرد و گفت:شما فكر مي كنيد كه من كلك مي زنم. هزار مرد كه راهش نيست، يك نفر كافي است، فقط يك مرد با هزار شمشير و يك برنامه ريزي

پادشاه اعلام كردكه هر كه بتواند اين راز را كشف كند و اژدها را از بين ببرد ، هر آنچه كه آرزو كند برآورده خواهد كرد.

ديگر بازرگانان هم مشغول شدند و بزودي شمشيرها از هر جا جمع آوري شد. شمشيرهاي پهن ، شمشيرهاي باريك ، شمشيرهاي تيز و كند،  شمشيرهاي تزئيني، اما  بيشتر شمشيرهاي باريكي بودند همانند همان چيزي كه يك مرد ممكن است با خودش حمل كند . يك شمشير باريك بيشتر شبيه يك خنجر است و اكثر شواليه ها يك هم چنين خنجري داشتند

اما آنها براي ساختن پل به مواد مختلفي از هر شكل و هر جنسي اعم از چوبي و صخره اي و طنابهاي محكم احتياج داشتند. همچنين به گاري هايي براي حمل اين اجناس و به حيواناتي مانند اسب و الاغ  و گاوهاي نر براي حركت گاري احتياج داشتند

خلاصه تاجران روز موفقيت آميزي داشتند گيلاسهاي كريستال و چوبي ، فنجانهاي بزرگ و كوچك ، فنجان قهوه خوري و فنجانهاي پهن و باريك را فروختند.

 و براي پر كردن اين فنجانها،  انواع شير گاو ، شير بز و انواع آبميوه و شراب را از فروشندگان خريداري شد.

در حقيقت ، تا آن زمان چنين موفيت تجاري در اين سرزمين ديده نشده بود. ديگر هيچ چيزي شبيه يك شمشير يا مصالح ساختماني وجود نداشت. هيچ گاري يا حيواني كه آنرا بكشد نبود و حتي يك قطره از مايعات بجز آب وجود نداشت

آنچه كه بود كيسه و گوني بود، كيسه هاي انباشته از پول در همه جا. حالا، آيا اين چيزها بدرد خورد؟ نه. شواليه ها با اين همه تلاش و اين همه تجهيزات نتوانستند بر اژدها پيروز شوند. و حالا سرزمينها اطراف شهر با تلي از خاك پوشانده شده بود و پادشاهي بهم ريخته بود.

تنها قلب آهنگر كوچك پر از اميد بود كه او سرانجام اين شانس را خواهد داشت تا به پرنسس برسد. او زره پوشيد و يك شمشيرقديمي و فنجانهاي حلبي و آهن قراضه برداشت و سوار اسبش شد و به سمت قصر پادشاه راه افتاد. او در مقابل شاه تعظيم كرد و گفت: من اميدوارم كه شواليه بشوم زيرا كه ممكنست بتوانم پادشاهي را از اين هيولاي وحشتناك خلاص كنم.

براي يك لحظه همه جا را سكوت فرا گرفت و سپس همه به غير از شاهزاده خانم خنديدند. در حقيقت آنها اينقدر خنديدند كه گوشهاي آهنگر كوچك قرمز شد. شاه گفت: شما حريف اين اژدها نيستيد. او ممكن است شما را به كشتن بدهد شما خيلي كوچك هستيد.

آهنگر كوچولو صاف ايستاد و شانهايش را عقب داد و گفت: ممكن است من كوچك باشم اما من مي توانم بجنگم.

شاهزاده خانم متاثر شد. برايش مسلم بود كه او مرد شجاع و خوبي است.شاهزاده گفت: پدر، بخاطر من ، او را شواليه كنيد. شما قول داديد، هر كسي مي تواند اژدها را از بين ببرد و مطمئنا او حق دارد كه شانسش را امتحان كند.

شاه نمي توانست خواسته دخترش را رد كند. از تخت سلطنت برخاست و به  آهنگر مقام شواليه اي داد. شاهزاده خانم مو بافته اش را باز كرد و تكه اي از آن را به كوچكترين شواليه داد به او گفت: ممكن است اين برايت شانس بياورد، شواليه ي شجاع آنرا در پاكتي گذاشت و روي قلبش گذاشت. كوچكترين شواليه همراه با اسبش براي يافتن اژدها براه افتاد.

 او به تعدادي شواليه خسته و مجروح برخورد. يك مرد  به او گفت: برگرد، هيچ مردي نمي تواند هزار شمشير را حمل كند و نمي تواند از روي پلي عبور كند كه وجود ندارد. و اگر يك فنجان خالي را پر كني كه ديگر خالي نيست. همه اينها حقه است. آن مرد فكر كرد كه كوچكترين شواليه ، بزرگترين آدم احمقي است كه ديده است

كوچكترين شواليه نصف روز در راه بود كه يكدفعه چيزي در جاده زير درخت ديد. آن يك كندوي عسل بود. از آنجائيكه او خيلي مهربان بود آنرا برداشت و روي درخت، يعني سرجايش قرار داد. ناگهان صداي نازكي شنيد، صداي ويز ويز

ما عمل مهربانه ي تو را ديديم ، اما لطفا ما را سرجايمان قرار نده ، تمامي شواليه هائيكه ما را اينجا ديدند با شمشيرهايشان يك ضربه محكم به ما زدند. ما را با خودت ببر، تا شايد روزي بتوانيم محبت تو را جبران كنيم. شواليه ي كوچك قبول كرد و با دقت كندو را كنار خورجينش قرار داد

بعد از اين اتفاق، او اژدها را پيدا كرد و يا بهتر است بگوئيم اژدها او را پيدا كرد. اژدها از آسمان فرود آمد تا از نزديك او را ببيند وقتي او را ديد، گفت: تو چيزي به غير از يك نخود فرنگي نيستي كه نمي تواني مرا به زمين بزني، برو خونه تا كمي بزرگتر بشوي ، جنگيدن با تو برايم خسته كننده خواهد بود

 اما شواليه ي كوچك به او حمله كرد و با شمشيرش ضربه محكمي به او وارد كرد.

اژدها گفت: آخ.

شواليه ي كوچك حمله كرد و دوباره به او ضربه اي وارد كرد. اژدها باصداي بلند گفت: تو ايندفعه خيلي تند رفتي و به من ضربه زدي. من تو را آتش خواهم زد، دوست داري چه شكلي شوي، شبيه يك نان تست برشته خوب است؟

ناگهان صداي وزوزي از كوله پشتي شنيده شد. زنبوري پرواز كرد و در گوش كوچكترين شواليه گفت: ما راهي براي كمك به تو بلديم. كندو را پرت كن ، ما از تو محافظت خواهيم كرد.

سپس كوچكترين شواليه، كندو را برداشت و آنرا بطرف سر اژدها پرتاب كرد. ناگهان هزار  زنبور به پرواز درآمدند و با نيشهايشان كه مثل شمشيرهاي كوچكي بودند بارها و بارها اژدها را گزيدند. چشمهاي اژدها ورم كرد او ديگر به سختي مي توانست ببيند. او با آه و ناله به آسمان پريد و به سمت غارش در كوهها  پرواز كرد.

كوچكترين شواليه با اسبش او را دنبال كرد وقتي به مخفيگاه اژدها رسيد پرتگاه و صخره هائي با دره عميق و باريك ديد كه براي ساختن پل جهت عبور از آن يكسال وقت لازم بود. او غمگين بر زمين نشست تا در اين مورد فكر كند.

دوباره زنبوري پرواز كرد و از او پرسيد چه مشكلي داري و او آنرا گفت، زنبور گفت: آن كه خيلي آسان است. اينجا كه پلي وجود ندارد. موي شاهزاده خانم را به پشت من گره بزن، من به آن سمت پرواز مي كنم و آنرا در نزديكي مخفيگاه اژدها گره خواهم زد.

زنبور اينكار را انجام داد. شواليه نمي توانست اين اتفاق را باور كند تا اينكه مثل يك آكروبات كار، از روي موهاي شاهزاده خانم عبور كرد و تمام مسير را به راحتي طي كرد. به نظر مي رسيد كه موهاي شاهزاده خانم جادويي بود كه توانست اين مسافت را كش بيايد و وزن شواليه را بدون اينكه پاره شود تحمل كند.

او از دره عبور كرد و وارد غار شد. در آنجا اژدها را در گوشه اي يافت كه از درد چشمهاي ورم كرده اش مي ناليد و زبان دوشاخه اش را روي زمين افتاده بود.  او بطرف شواليه برگشت با اينكه چشمانش از ورم بسته بود ولي بوي او را احساس مي كرد.

اژدها گفت : من به تو اخطار دادم كه اينجا نيائي . اگر نزديكتر بيائي تو را خواهم كشت. اين بي احتياطي است كه درگير بشوي وقتيكه اينجا رازي وجود دارد كه بايد حل شود.

اما شواليه كوچك نترسيد. با قلب مهرباني كه داشت از اين اتفاق متاسف بود . او خواست كه به آن اژدها كمك كند . برايش آب بياورد تا بنوشد و روي چشمهاي ورم كرده اش بريزد تا محل تورم را خنك كند.

 او از غار بيرون آمد و از صخره پايين رفت تا به نهري كه در دره جاري بود رسيد. در آنجا كلي آب بود اما وسيله اي نبود كه بتواند آب را بردارد. سپس او يك فنجان لب پر را ديد. خاك درون آنرا با دقت خالي كرد و فنجان را تا آنجا كه مي توانست پر كرد و بالا برگشت.

اما وقتي نزد اژدها برگشت، فهميد كه آن فنجان نه تنها لب پر بوده است بلكه ترك هم داشته است ولي او متوجه نشده است و آن مقدار كم آب هم، وقتي او بالا مي آمد از فنجان ريخته بود. او به سمت اژدها برگشت و گفت: من خيلي متاسفم هدفم اين بود كه به تو كمك كنم و اينكار را هم انجام دادم ولي متاسفانه فنجان خالي است.با اين خبر اژدها با فرياد خوشحالي از جايش بلند شد و گفت: متشكرم، اوه خيلي ازت متشكرم، تودر حقيقت، مرا نجات دادي، آن فنجان

ممكنست خالي باشد اما آن با مهرباني پر شده است و يك فنجان خالي، كه پرشده بود ،باعث نجات و آزادي من است. قبلا من اژدهاي خوبي بودم و به كسي آزار نمي رساندم .اما بعدها من از دست يك جادوگر شيطاني عصباني و ناراحت شدم و او مرا لعنت و نفرين كرد كه كه مثل او شرير و بد باشم. من هميشه مديون تو هستم و حالا اژدهاي خوبي هستم ، اجازه بده تو را به خانه ات ببرم. من هميشه محافظ تو خواهم بود. مطمئن باش كه دروغ نمي گويم. اگر تو چشمهاي من شوي من بالهاي تو خواهم شد . شواليه شوكه و متعجب شده بود و در عين حال خوشحال شده بود. آن اژدهاي بدجنس ، ابدأ بد نبود و فقط جادو شده بود و حالا كه اين جادو شكسته بود اژدها مي خواست با صاحب جديدش مهربان باشد

اولين كاري كه كوچكترين شواليه انجام داد، اين بود كه كندوي زنبورها را در بالاي صخره اي در دهانه غار قرار داد. آنها خيلي خوشحال بودندكه حالا يك مكان امني دارند و مهمتر اينكه اختصاصي است و نهر آب جاري است و گلهاي فراواني در كنارش رشد مي كنند و آنها مي توانند هر چقدر كه احتياج دارند ، عسل درست كنند.

سپس كوچكترين شواليه سوار اژدهاي پرنده اش شد و با اسبش بطرف خانه پرواز كرد

در ابتدا شاه و مردم خيلي متعجب بودند، بجز شاهزاده خانم . او به شواليه كوچك اعتماد داشت و بعد از شنيدن همه ي داستان، مرهمي درست كرد و روي چشمهاي اژدها گذاشت.

كوچكترين شواليه با شاهزاده خانم ازدواج كرد ونيمي از پادشاهي آن سرزمين را نيز بدست آورد. بينائي اژدها برگشت و گفته هايش نيز واقعيت داشت و او  واقعا از آن سرزمين مواظبت مي كرد.

بعد از آن كوچكترين شواليه و شاهزاده خانم صاحب هفت فرزند شدند . آنها از اينكه سوار اژدها شوند لذت مي بردند. و آنها براي هميشه با خوشي زندگي كردند

 


سلام

فصل ششم ریاضی و بخش بخش کردمش و براتون آماده کردم تو تلگرام میذارم و شماها

حتما کتاب ریاضی و دفتر ریاضی جلوتون باشه و یادتون نره تمرینات تو دفتر ریاضی نوشته شود . قبل از انجام هر کاری اول خوب به حرفای معلم گوش کنید و بعد انجام بدین و در آخر سر عکس بگیرید و برای من واتساپ کنین منتظرم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها