بسمه تعالی
بنفش معتقده هرکسی نقش اوّل زندگی خودشه یا یه چیزی شبیه به این. من باهاش مخالفم. دنیا داستانهای زیادی داره که خودش آگاهانه نقشهاشون رو انتخاب میکنه، گاهی ما نقش اوّلیم، گاهی دوم، سوم و بیشتر اوقات اون سیاهی لشکره که تو پس زمینه داره میدوه یه طرفی و همیشه هم تکلیف و جایگاهمون رو میدونیم. احساسش میکنیم. نمیدونم چرا و چطور شد که یهویی یاد دو ترم قبل زبانم افتادم. دقیقا همون ترمی که نصفه نیمه ول کردم و رفتم به هیچجام گرفتمش؛ البته که اون موقع روحیهام شبیه رومهای بود که توش سبزی پیچونده بودن و بعدش به جای اینکه بندازنش دور باهاش پنجره پاک کرده بودن و از حرص کثیفتر شدن پنجره توی سوراخ توالت فروش کرده بودن تا با اسیدهای کاملا ارگانیک تجزیه بشه ولی خب بازم نمیشه گفتم که حق داشتم جا بزنم و تجربه درس خوندن زیردست یکی از بهترین استادهای آموزشگاه رو از دست بدم، اما خب. لعنتی نمیشد!
توی عمرم اونقدر شدید نقش اوّل نبودم! چی دارم میگم؟ تا یک دقیقه پیش فقط میخواستم بگم که تحمل دیدن بقیه نقش اولهای اونجا رو نداشتم و حق با بنفش نبوده! به خدا قصدم همین بود! ولی در آن انگار مشخص شد من نقش اول اون داستان بودم. از گند جلسه اولم بگیر تا یکی در میون غیبت کردن و در نهایت مرگ ابدی! چه جالب. دقیقا استاد اون ترم میگفت به کسایی که نیومدن نگید غایب، بگید مرده و من هم واقعا مردم. مردم و یک تراژدی ساختم که نمیدونم تهش دقیقا چی شد. حقیقتش اصلا مهم هم نیست.
چند روزیه ذهنم درگیریه خاصی پیدا کرده که تمرکز کردن رو سخت میکنه. خیلی سخت. از نقطه صفر استارت زدم و بلکه زیر صفر و میخوام به صد برسم. این وسط هم ذهنم پرشده از تصویر زوجهای جوون خوشبخت و خندان! شانس توی هوم پیج پینترستم که میرم واساه ایده گرفتن بازم از همون چیزا میبینم. آخه منی که نه شغل دارم و نه خونه و نه ماشین و تکلیفمم روشن نیست و هیچ موردی هم سراغ ندارم رو چه به این خواب و خیالات؟ بگذریم اصلا، امروز رو با معشوقه خیالی تجلی یافته در بالشت میگذرونم تا فردا که پولدار شدم یه زن درست و حسابی خوشگل پولدار و اصیل میگیرم.
ای بابا، گفتم فردا. بخوابم که فردا باس برم کتابخوونه.
شب عالی، متعالی.
ماجراهای من و خدام یا اصلاحیه پست پیشین
رو ,نقش ,هم ,اون ,یه ,کرده ,و نه ,کرده بودن ,به این ,نقش اوّل ,بودن و
درباره این سایت