محل تبلیغات شما

داستان ضحاك مادوش و عاقبت جمشید

در گوشه اي از قلمرو پادشاهي جمشيد ، آنطرف اروندرود در ديار تازيان ، مرد خداشناسي به نام مرداس بر قبيله خود حكومت مي كرد . مرداس مرد خدا ترسي بود و از نعمتهايي كه در اختيارش بود به مردم دريغ نمي كرد و مردم اجازه داشتند كه از گله هاي بز و شتر و ميش او شير بدوشند و بنوشند .

مرداس فرزند پسري داشت بنام ضحاك كه اندك بهره اي از مهر و محبت در وجودش نبود . او فردي جاه طلب و گستاخ و عجول بود . به او لقب پيوراسپ داده بودند زيرا ده هزار اسب تازي با دهنه  لگام زرين در اختيار داشت . قسمت اعظم شب و روز بر اسب سوار بود نه از براي جنگاوري  و دفع دشمن بلكه براي خودنمايي .

و اينگونه بود كه ابليس او را براي دستيابي به نقشه هايش مناسب ديد . و روزي بصورت فردي نيكخواه نزد او آمد و ضحاك فريفته حرفهاي او شد و از نقشه شوم او آگاه نبود .  ابليس كه ديد ضحاك تهي مغز فريفته ستايشهاي او شده است خوشحال شد و به او گفت : سخنهاي زيادي دارم كه كسي جز من آنرا نمي داند ولي اول بايد با من پيمان ببندي . ضحاك هم با او پيمان بست و سوگند خورد كه راز او را من با كسي نگويد . سپس ابليس كه شرايط را مناسب ديد به او گفت : وقتي پسر جواني چون تو هست چرا بايد پدر پيرت فرمانروائي كند ؟ پدري كه پسري همانند تو دارد زنده ماندنش چه ارزشي دارد ؟ اين پند را از من بشنو و او را از ميان بردار تا صاحب همه اين كاخها و گنجها شوي .

جوان از تصور قتل پدر دلش پر از اندوه مي شود . و به ابليس مي گويد كه انجام اين كار شايسته نيست و راهي دگر بجويد .

اما ابليس پيمانش را يادآور مي شود و به او مي گويد اگر با من همراه نباشي بر پيمانت وفادار نبودي . وهميشه ننگ پيمان شكستن را بهمراه خواهي داشت و پست مي گردي .

بدين ترتيب مرد تازي را رام كرد تا سر به فرمان او آورد . ضحاك از او پرسيد كه حال بايد چه كرد ؟

ابليس به او گفت من چاره آنرا مي دانم و كافي است كه تو سكوت كني زيرا  نياز به كمك كسي ندارم .

مرداس باغ دلگشايي داشت . او قبل از طلوع آفتاب از خواب بر مي خواست و براي غسل بامدادي و ستايش پروردگار بدون چراغ يا همراهي آنسوي باغ مي رفت .و اين فرصت مناسبي براي نقشه هاي شوم ابليس بود . و ابليس بر سر راه او چاه عميقي كند و روي آنرا با خاشاك و گياهان خشك پوشاند . و چون مرداس از آنجا عبور كرد در آن چاه افتاد و بلافاصله مرد .

و آن پدري كه در همه شرايط به فرزندش محبت كرده بود و او را در ناز و نعمت بزرگ كرده بود ، فرزندش او را بي شرمانه بدون آنكه رعايت خويشاوندي را كند از سر راهش برداشت . و هيچ فرزندي حتي شيران نر هم اينگونه خون پدرشان را نمي ريزند . مگر اينكه واقعيت چيز ديگري باشد و بايد از مادرش پرسيد كه آيا او واقعا فرزند اين پدر بود ؟

و اينگونه بود كه ضحاك تخت فرمانروايي پدر را تصاحب كرد  .

ابليس كه سخنش موثر افتاده بود شروع به بد آموزي تازه اي كرد .به او گفت كه اگر از من اطاعت كني و از فرمان من سر پيچي نكني عالم را به كام تو مي كنم و پادشاهي جهان را تصاحب خواهي

زماني كه ضحاك به پادشاهي رسيد، ابليس به شكلي ديگر ظاهر مي شود . او بصورت جواني هنرمند نزد ضحاك مي رود و بعد از ستايش ضحاك خودش را آشپزي (خواليگر) لايق براي ساختن غذاهاي شاهانه معرفي مي كند .

ضحاك كه از سخنان جوان شيفته شده بود ، خورشتخانه  (آشپزخانه) را در اختيار او قرار مي دهد تا برايش خورش آماده كند .

در آن زمان بيشتر غذاي مردم  از گياهان بود ولي اهريمن جانوران را سر بريد و با گوشت انواع پرندگان و چهارپايان  خورشت درست كرد و هر روز يك نوع خورشت براي او آماده مي كرد .

او از گوشت جانوران خوراك تهيه مي كرد تا مريدش را با لذت كشتن و خوردن آشنا كند و مقدمات كارهاي بعدش را فراهم آورد

روز اول با زرده تخم مرغ غذايي درست كرد و روز دوم با گوشت كبك  غذايي آماده كرد و روز سوم با مرغ و بره سفره را بياراست . روز چهارم از گوشت گوساله خورشتي فراهم كرد و به آن زعفران و گلاب زد .

ضحاك كه از خوردن اين غذاها لذت مي برد . از اين همه هنرمندي آشپز به وجد آمد و به او گفت : بگو تا چه آرزويي داري تا آن را بر آورده سازم .

خورشگر (آشپز) گفت : اي پادشاه اميدوارم كه هميشه شاد زندگي كني و همه چيز زير فرمان تو باشد . دل من از مهر تو آكنده است و من تنها يك خواهش از پادشاه دارم هر چند مي دانم كه در اين جايگاه لايق چنين پاداشي نيستم . و آن اين است كه اجازه دهي تا كتفت را ببوسم .

ضحاك وقتي تقاضاي او را شنيد بدون آنكه بر نيت او آگاه باشد به او اجازه اينكار را داد .

و هنگامي كه آن ديو بر كتفهاي ضحاك بوسه زد ، ناپديد شد و كسي در جهان اين اتفاق عجيب را نديده بود كه از محلهاي آن بوسه دو مار سياه از كتف ضحاك سر بر مي زند .

ضحاك مي ترسد و دستور بريدن آن دو مار را مي دهد ولي بي درنگ دوباره مارها از همان محل روئيدند

پزشكان ماهر همه گرد هم آمدند و هر كدام راه حلي را پيشنهاد كردند ولي هيچكدام موثر نبود . آنگاه ابليس ظاهر جديدي به خود گرفت و در لباس پزشكي به نزد ضحاك رفت و گفت :  راه درمان

بريدن آنها نيست بلكه بايد آنها را  آرام كرد تا گزندي به تو نرسانند . بايد براي آنها از مغز آدميان خورشتي فراهم كني  تا شايد با اين روش آنها سرانجام از بين بروند .

و هدف شيطان از اين كار چه بود ؟ بله اهريمن مي خواست  آدميان را كه دشمنان او بودند از بين ببرد و نسل آدميان را براندازد

ادعاي خدائي جمشيد ، خاطر مردم را آزرده كرده بود قدرت مركزي سست شد فرمانروايان سرزمينهاي مختلف سر به شورش مي زنند و در جستجوي شاهي جديد به ضحاك رو مي آورند .

ضحاك خوشحال از اين پيشنهاد، لشكري را فراهم آورد و سوي تخت جمشيد حمله كرد . جمشيد  بخت برگشته هم كه كينه مردم را مي بيند بدون هيچ مقاومتي تخت و تاجش را ترك مي كند و صد سال دور از چشم ديگران زندگي كرد تا اينكه ماموران ضحاك او را در نزديكي درياي چين اسير مي كنند و بدون آنكه درنگي كنند به فرمان ضحاك بدن او را با اره  به دو نيمه مي كنند .و بدين ترتيب دوره هفتصدساله جمشيد بسر مي آيد

ضحاک و کاوه آهنگر

ضحاک ماردوش و عاقبت جمشید

داستان کوچکترین شوالیه

مي ,كه ,ضحاك ,ابليس ,كند ,سر ,او را ,به او ,او گفت ,كرد و ,و به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دل می‌نوازد